.نامه فتحعلي شاه به شيخ احمد احسائي
شيخ احمد احسائي، مؤسس مذهب شيخيه، پس از آمدن به ايران كارش بالا گرفت و به تبليغ آراء و دعوت مردم همت گماشت. «تا اينكه پادشاه عصر، فتحعلي شاه قاجار، به شيخ احمد ارادتي به هم رسانيد و مشتاق زيارتش گرديد. مكتوبات پيدرپي ارسال ميداشت، تا مكتوبي بدين مضمون، به شيخ احمد نوشت و ارسال نمود كه اگرچه مرا واجب است كه به زيارت آن مقتداي امام و مرجع خاص و عام مشرف شوم؛ چرا كه مملكت ما را به قدوم بهجت لزوم خود منور فرموده، ليكن مرا به جهاتي مقدور نيست و معذورم ... پس از وصول اين مكتوب هرگاه ما را به قدوم ميمنت لزوم سرافراز فرمود، فهو المطلوب، والا خود بناچار، اراده يزد خواهم نمود. شيخ پس از دريافت اين نامه، تصميم گرفت به وطن خويش بازگردد، ولي مردم يزد مانع اينكار شدند. سرانجام، شيخ راه تهران در پيش گرفت، ولي چون شيخ مايل به انزوا بود، دوران توقف او در تهران نيز دوام نيافت و به فتحعلي شاه، كه ميل داشت شيخ در تهران بماند چنين گفت: اگر من در جوار سلطان مسكن گزينم، باعث تعطيل امر سلطنت خواهد بود. سبب پرسيد. گفت، آيا با احترام و عزت بايدم بود يا با خواري و ذلت؟ گفت، با كمال عزت و استقلال و جلال بايد زيست، ما را رضايي جز رضاي آن بزرگوار، و سخطي جز سخط او نيست. فرمود، سلاطين و حكام به عقيده من، تمام اوامر و احكام را به ظلم جاري مينمايند، و چون رعيت مرا مسموع الطاعه دانستند، در همه امور رجوع به من نموده و ملتجي خواهند گشت، و حمايت
______________________________
(1). سال سوم، شماره 9، ص 72.
ص: 500
مسلمانان و رفع حاجت ايشان نيز بر من واجب است. چون در محضر سلطنت وساطت نمايم، خالي از دو صورت نيست، اگر بپذيرد، تعويق و تعطيل امر سلطنت است، و اگر نپذيرد، مرا خواري و ذلت. پس، شاه به فكر فرو رفت و گفت، امر موقوف به اختيار است؛ هر بلدي كه اختيار شود، مختار ما نيز همان است ... چون واگذار نمود، يزد را اختيار كرد ... ولي اقامت شيخ در يزد نيز چندان دوام نيافت، و پس از چندي، عازم مشهد شد و پس از زيارت و مراجعت به يزد، به اصفهان و كرمانشاه نيز مسافرت نمود و از آنجا راه شام پيش گرفت. بار ديگر به اصفهان آمد. در ماه رمضان، كسانيكه با آن بزرگوار در اصفهان به نماز حاضر ميشدند، به 16 هزار تن ميرسيدند. وي در ذي القعده 1241 پس از زيارت كربلا و خانه خدا، در نزديكي مدينه، بدرود حيات گفت. شيخ در دوران حيات رنج فراوان كشيد، و مورد طعن و لعن و تكفير مخالفان قرار گرفت، و هرچند ميگفت كه عقايد من با عقايد مسلمين يكي است، مخالفان نميپذيرفتند.» «1»
غير از اقليتي از روحانيان، كه به اصول و مباني مذهبي و انساني ايمان داشتند، اكثريت افراد اين طبقه هدفي جز عوامفريبي و تأمين زندگي فردي نداشتند.
در كتاب حاجي باباي اصفهاني، به زبان طعن و طنز، پرده از روي رياكاريها و عوامفريبيهاي افراد منحرف اين طبقه برداشته شده است.
حاجي بابا در دوران بستنشيني، وضع خود را چنين توصيف ميكند: «وقت اذان صبح برميخاستم و كنار حوض، با تمام تكلفات شيعيان و حتي مشكلترين و بيمعناترين آن، وضو ميساختم. پس از آن، در مقابل انظار، با قرائت جهر، كه از چهار جانب شنيده ميشد، به اين اميد كه رفتهرفته گوشزد عموم اهل شهر بگردد، نماز ميخواندم. در تمام شهر، هيچ صورتي مانند صورت من منحوس و عبوسا قمطريرا و ترش و تلخ و پرملعنت و ناميمون نبود.
حتي درويش هم در تقدسفروشي و جانماز آبكشي و ريا و سالوس، از قبيل به زمين نگريستن و آه سرد كشيدن و بيجهت لب جنبانيدن و سكوت ساختگي و ترشرويي و كجخلقي و بيمزگي و پارسايي، به گرد پاي من نميرسيد. پيشاني را داغ نهادم و شارب را از بيخ چيدم و چشمها را سرمه كشيدم و مهر در بغل و تسبيح در دست و مسواك در كمر، با پاي بيجوراب و كفش ...
آوازه بينوايي و مظلوميتم در تمام شهر پيچيد.» «2»
قاآني تنها يك شاعر مديحهسراي درباري نيست، بلكه در آثار او نيز جستهجسته، مطالبي كه روح انتقادي دارد ديده ميشود. در اشعار زير قاآني از گذشتن ماه رمضان، اظهار مسرت ميكند و ريا و تزوير واعظ و مفتي را به باد مسخره ميگيرد:
عيد آمد و عيش آمد و شد روزه و شد غمزين آمد و شد جان و دلي دارم خرم
ماه رمضان گرچه مهي بود مباركشوال نكوتر كه مهي هست مكرم
الحمد كه آن واعظك امروز به كنجيچون حرف نخستين مضاعفشده مدغم
وان زاهدك از طعنه اوباش خلايقچون دزد عسسديده، به كنجي نزند دم
______________________________
(1). مرتضي مدرسي چهاردهي «مقاله»، مجله يادگار، سال اول، شماره 4، ص 35 به بعد (به اختصار).
(2). حاجيبابا اصفهاني ص 222 (به اختصار).
ص: 501 رفت آنكه رود شيخ خرامان سوي مسجدوز پيش و پسش خيل مريدان معمم
از كبر ز هم برنكند چشم، چو اكمهوز عجب به كس مينزند حرف چو ابكم
رفت آنكه مرآن مؤذن موذي به مناجاتچون گاو كشد نعره، گهي زير و گهي بم
وان واعظ و مفتي چون درآيند به مسجداين عجب مصور شود، آن كبر مجسم
آن باد به حلق افكند، اين باد به دستارآن مشك منفخ شود، اين خيك مورم
و آن قاري عاري به گه غنه و ادغامخيشوم پر از باد كند همچو يكي دم
وآنگونه ز هم حنجره و حلق گشايدكِش پيچ و خم روده هويدا شود از فم
خيز اي بت و امروز به رغم دل واعظهي بوسه پياپي ده و هي باده دمادم
ماه رمضان برنگرفتم ز لبت بوسكز روزه دلي داشتم آشفته و درهم
بس بوسه كه در كنج لبت جمع شد ستندچون شهد كه گردد به يكي گوشه فراهم
تا بر لب لعل تو ز من وام نماندبرخيز و بده بوسه يكماهه به يكدم همچنين در اشعار زير، نماز جماعت و رفتار بعضي از ائمه دين را توصيف ميكند:
دوش چو سلطان چرخ، گشت به مغرب مكينجانب مسجد شدم، از پي اكمال دين
ديدم در پيش صف، پاك گهر زاهديچون قمرش تافته نور هدي از جبين
رشته تحت الحنك از بر عمامهاشحلقهزنان چون افق، از بر چرخ برين
او شده تكبيرگو از پي عقد نمازمن شد تقليدجو، از سر صدق و يقين
بر سمت قاريان، پنج محل وقف كرداز زبر بسمله تا به سر «نستعين»
نيز از آنجا گذشت تا به «عليهم» رسيديك دوسه ساعت كشيد شدّ ولا الضالين
مده ليني دراز، چون عمل اهل آزمخرج ضادي غليظ، چون دل ارباب كين
گفتم، از شب دو پاس صرف يك الحمد شدپاس دگر مانده است پاس نگهدار بين
بودم دلدلكنان، كز صف پيشين چنانرختم واپس كشد واهمه پيشبين
ناگه پيري نزار پيرتر از روزگارآمد و شد مرمرا جايگزين بر يمين
ماسكه رفته ز كار، گشته هرم آشكاراز درمش جان فكار، از هرمش دل غمين
سرفهكنان دمبدم ضرطهكنان پيبهپيسرفه به اخلاط جفت، ضرطه به غايط عجين
سرفه بالا خشن، ضرطه سفلي عفنجان متنفر از آن، دل به تحير از اين
من شده از كردگار، مرگ ورا خواستگارپير ز پروردگار ملتمس حور عين
ناوك نفرين من، شد ز قضا كارگرراست چو تير از كمان، خاست اجل از كمين
ناگه مانند قير، گشت سيه، رنگ پيروز ره حلقوم پس، زد نفس واپسين
پير بدان ضَرطه مرد، رخت از اين ورطه بردمن شدم از وي خلاص، او ز تكاليف دين نخستين كسي كه با كمال حسن نيت و بنحوي عاقلانه، در راه تحديد قدرت روحانيان قدمهايي برداشت، ميرزا تقيخان امير كبير بود.
امير كار آخوندي و طلبگي را نوعي تنبلي و تنآسائي ميشمرد. ميرزا محمد سعيد عشلقي (ميرزا سعيد خان انصاري، مؤتمن الملك بعدي) سرگذشت خود را چنين نقل كرده است:
«من ملا سعيد عشلقي بودم و طلبهاي در مدرسه جامع تبريز. روزي يك نفر به مدرسه آمد،
ص: 502
يكي از طلاب را خواست كه عريضهاي براي او به ميرزا تقي خان بنويسد. مرا نشان دادند.
عريضهاي به خط خوب و مرغوب نوشتم. فردا. گماشتهاي از طرف ميرزا تقي خان آمد كه تو را شيخ احمد روحي سيد جمال الدين اسدآبادي ميخواهند. رفتم، گفت: «حيف نيست قابليت خود را در اين لباس تنبلي باطل ميكني، گويا گمان ميكني كه عبادت خدا با لباس است؟ پس امر كرد كه تغيير لباس داده و به دستگاه ديوان بروم.» «1»
امير كبير و روحانيان
امير كبير براي اجراي نقشههاي اصلاحي خود، از نفوذ روحانيان كاست. او بر آن بود كه با اقتدار نامحدود و مداخلههاي آنها هيچ اصلاحي سرنميگيرد. امير به استيونس، قنسول انگليس در تبريز، گفته بود: «دولت عثماني وقتي توانست به احياء خود بپردازد كه تسلط ملاها را درهم شكست.» قنسول انگليس مينويسد: «ميرزا تقي خان نيز ميخواهد همين راه را پيش گيرد.»
يكي از علل مخالفت شديد امير، با روحانيان، نفعپرستي و رابطه آنها با سفارتخانههاي خارجي بود. بنا بر گزارش وزير مختار انگليس در تهران، ميرزا ابو القاسم، امام جمعه تهران، كه از يك طرف از امپراتور روس هداياي قيمتي ميپذيرفت، و از طرف ديگر به پالمرستون، وزير خارجه انگليس، نامه ارادتمندانه مينوشت، مورد سخط و عتاب امير كبير قرار گرفت، و در مقابل وساطت وزيرمختار انگليس به او ابلاغ كرد «يا بايد در مقابل بهانهجوييها و دخالتها ايستادگي كنم، يا از حكومت دست بردارم. اين، محض امام جمعه نيست اساسا همه آخوندها
______________________________
(1). فريدون آدميت، فكر آزادي، ص 50 به بعد.
ص: 503
ميخواهند در امور مملكتي و دنيوي دخالت كنند.»
در سال 1265، در تبريز شايع گرديد كه بقعه صاحب الامر معجزه كرده است. قنسول انگليس از راه شيطنت چهلچراغ به آنجا فرستاد. مقصود اين بود كه تبريزيها ماليات ندهند.
امير، روحانيان مزاحم را توقيف كرد، كنسول انگليس را از ايران خارج كرد، و به اين بلوا خاتمه داد.» «1»
رفتار امير كبير با روحانيان صالح
با اينكه امير كبير مردي ديندار و مراعي اصول و مباني مذهبي بود، هرگز به روحانيان فاسد و رياكار مجال كسب قدرت نميداد، برعكس از روحانيان شرافتمند و پاكدامن حمايت مينمود؛ چنانكه شيخ عبد الحسين را كه پس از آمدن از عتبات وضعي اسفناك داشت، مورد لطف خود قرار داد، شخصا به ملاقات او رفت و اظهار داشت كه اين منزل شايسته شما نيست، و خانه مختصري با لوازم و اثاث البيت در عباسآباد تهيه شده به آنجا نقل مكان فرماييد، و يكصد اشرفي زر مسكوك به شيخ نياز نمود، و فرمود قروض شما را در بازار مطلعم. اين وجه را نيز به وامخواهان خود داده تا باز شما را زيارت كنم. و برخاسته برفت، و از آن پس همواره مورد عنايت او بود.
ولي در مورد ميرزا ابو القاسم امام جمعه، با اينكه در ابتداي كار امير به حمايت او اقدام كرده بود، همينكه خواست از محبت امير نسبت به خود سوء استفاده كند، جلو او را گرفت.
به اين ترتيب، امام جمعه كه با صدور احكام بيبنيان و پناه دادن مجرمين به عنوان بست در مسجد سلطاني مانع اجراي حكم عدالت ميشد، از مداخله در قطع و فصل مرافعات محروم گرديد، و مقرر گرديد كه به پيشنمازي مسجد شاه قناعت كند. اين امام جمعه، همانكسي بود كه به شهادت چند تن مغرض، حكم افلاس يك نفر حاجي را صادر كرد، و امير پس از رسيدگي به دفاتر و اسناد و نوشتجات، دريافت كه حكم صادره بيبنيان است. همينكه خواست حاجي را كيفر دهد، حاجي به تقلب خود اقرار كرد و حاضر شد سه هزار تومان طلب مردم را بپردازد. «2» با قتل امير كبير فكر اصلاحطلبي و تغيير اوضاع اجتماعي و محدود كردن قدرت روحانيان از طرف عناصر مترقي دنبال شد.
اعتراض مردم به روحانيان در عهد ناصر الدين شاه
در عهد ناصر الدين شاه، يعني در همان ايامي كه اكثريت روحاني- نمايان دوشادوش هيأت حاكمه، به جان و مال مردم دست تجاوز دراز كرده بودند، عدهاي از مردم مبارز، صدها نامه اعتراضآميز به اين طبقه ستمگر نوشتند، كه مضمون آن نامهها اين است: «حضور مبارك آيات اللّه ... عرضه ميداريم، اگرچه فوق حد بندگان است كه در محاضر مباركه عرض بنماييم، لكن استعلاما سؤال ميكنيم، آيا حالت حاليه و رفتار بزرگان و مقتدران را با رعايا و اصناف و كسبه ايران، كه همه مسلمان و برادران يكديگرند، ميدانيد يا خير؟ آيا اين رعاياي فلكزده كه ... هزارها از علما و طلاب و سادات را غرق نعمت و رحمت و راحت داشته، ايشانرا آقا و خودشان را بنده، به بوسيدن خاك پاي ايشان تبرك ميجويند و هر
______________________________
(1). همان، همان صفحه.
(2). ميرزا تقي خان امير كبير، پيشين، ص 75- 171 (به اختصار).
ص: 504
زحمت را قبول كرده آقايان را صدرنشين گردانيده، بهترين نعمتها و زنها و عمارتها و لباسها و اسبها و باغات و املاك را بر ايشان روا داشته، خود ذلت را قبول كردهاند، آقايان چه توجهي به حال اين ضعيفان كردهايد؟ ... آيا برادري اسلامي و ترحم و امر به معروف و نهي از منكر و رفع ظلم و حفظ نفوس محترمه در شريعت، به علما متوجه نيست؟ عجبا! گاهي ميبينيم هرگاه صداي دفي در خانه يك فقيري بلند شود، رگ امر به معروف حضرات آيات اللّه به حركت آمده، لشكر طلاب تا ريختن خون صاحبخانه ايستادگي ميكنند، اما فرياد مظلومان، كه در زير چوب و فلك از دربار و دولت و حكام به آسمان بلند ميشود، آقايان را كك نميگزد! اين توهينها و غارتها و جرمها و حبس و زنجيرها و شكنجهها كه به مسلمانان وارد ميآيد، در نزد آقايان گويا از عاديات است؟ آيا جوابي براي روز جزا حاضر كردهايد؟ اگر نكردهايد، اين است كه براي تحصيل شماها، كروركرور پول تحميل آنهاشده، چه نتيجهاي از وجود شما عايدش شده است؟ آيا ... امامان خلفاء پيغمبران و شما جانشين ايشان نيستيد؟
آيا پيغمبر و امام اگر حاضر بودند به اين حالت، مثل شما، تماشا كرده به كار عيش خود مشغول ميشدند؟ آيا امت ودايع خدا و رسول نيستند؟ با اين ودايع چه رفتار كردهايد؟ اگر بفرماييد از ما پيشرفت نميكند، اولا در بسياري از اين كارها خود به ايشان ياري ميكنيد؛ ثانيا كي شما اتفاق نموده، ملت را دعوت به رفع ظلم نموديد و كسي نشنيد؟ ملت را ظالمان گوسفند كرده، سر بريده، از گوشت و دنبه آنها، شما هم طعمه ميبريد. والا، كي گفتيد اين ظلمها را حق ندارند؟» «1»
يك روحاني شجاع و حقگو
حاج سياح مينويسد:
در ايامي كه سيد جمال الدين اسدآبادي در اصفهان بود از خراب كردن عمارات عالي صفويه و قلع آثار آن دودمان مطلع شد. بسيار بسيار اوقاتش تلخ شد. روزي كه به بازديد ركن الملك و مشير الملك، كسان ظل السلطان، ميرفت، به من گفت: «در اين باب، به ايشان طعن سخت خواهم كرد.» گفتم، «چيزي نفرماييد، فايده ندارد.» قبول نكرد و گفت: «همه اين بديها از سكوت و صبر علماست كه محض خوف يا طمع دنيا، حق را نميگويند.» پس از اينكه با ايشان ملاقات كرد، فرمود: «مگر شما انسان نيستيد، يا هيچ از عالم خبر نداريد؟ در خارجه خرجهاي زياد ميكنند كه يك اثر قديمي را حفظ كنند ...
شما به چه عقل و انصاف، اين آثار محترم يك دودمان سلطنتي را، كه كرورها خرج آن شده، خراب كرديد؟» آنها گفتند: «ما نوكريم و جز اطاعت چاره نداريم.» فرمود: «اگر آقاي شما امر كند به قتل مظلومي، شما بايد بكنيد؟»
بالاخره سيد جمال الدين، با تأثر بسيار، از ظل السلطان تقاضاي ملاقات خصوصي كرد، و در ضمن گفتگو، گفت: «ميخواستم به شما عتاب كنم در خصوص اينكه در اروپا و چين و هند و ساير ممالك، آثار قديمه را با كمال دقت حفظ و تعمير ميكنند ... و براي افتخار به واردين تماشا ميدهند، شما چگونه يادگاري عهد صفويه را به چيزي نميگيريد؟.» ظل السلطان آهي كشيده و گفت: «افسوس كه پسر پادشاهم و آزادي ندارم.» پس به وليخان گفت، جعبه اسناد را
______________________________
(1). خاطرات حاج سياح، پيشين، ص 39- 338 (به اختصار).
ص: 505
آورده چندين حكم مؤكد شاه را براي خرابي يادگارهاي صفويه ارائه كرد. سيد گفت: «باز شما پسر شاه بوديد، ميتوانستيد توسط كنيد.» پس، ظل السلطان كاغذهاي چند از شاه، سراپا فحش به سلاطين صفويه ارائه كرده، گفت: «اينها جواب توسط من است ... شاه ميخواهد كه من ارتش منظم نداشته باشم، كسان و خادمان، همه نادان و خر باشند، مثل مليجك ... اينطور كارهاي نفرتآور را به من تكليف و اجبار ميكند و كشتن بعضي اشخاص بزرگ را به من حكم ميكند، تا مرا منفور نمايد. نميدانم چه غرضي دارد. حتي اينكه نميخواهد ما برادران با هم خوب باشيم.» «1»
حاج سياح در جاي ديگر، از قول حكمران قوچان، كه ظاهرا مردي نيكخواه و اصلاح- طلب بود، مظالم و مداخلات نارواي روحانيان را در آن شهر برميشمارد: «اغلب فساد و ناامني از طرف ملاها و خانه بست كردن ايشان، و مداخلات ايشان است به تمام امور؛ مردم آدم ميكشند، دزدي ميكنند، هر فسق و فجور مينمايند، آقايان همه نحو حمايت و توسط ميكنند. حكام هم نميتوانند به كار صحيحي اقدام نمايند؛ چون هزار قسم تهمت و تكفير، ملاها به سرشان ميآورند.» بعد حكمران براي اثبات مدعاي خود ميگويد: «در اينجا زني به نام اينكه من سيدهام، دلاكي و خدمت ميكرد و اجرت مضاعف ميگرفت. روزي زني محرمانه به من اطلاع داد كه: «آن دلاك زن نيست بلكه خود را به شكل زن درآورده؛ و من ديدم با زني مشغول نزديكي بود. مرا نگاه داريد و او را براي تحقيق بياوريد.» فرستادم دلاك را آوردند.
آن زني كه خبر داد، حاضر بود، گفت: «همين دلاك مرد است، زن نيست و سيد هم نيست، دزد اجامري است.» از دلاك پرسيدم، زياد فحاشي كرد و گفت: «چگونه روا ميداريد به من علويه فرزند فاطمه چنين تهمت بگويند ... من شوهر دارم فردا در محشر جواب جدهام را چگونه ميدهيد؟» ناچار به تحقيق پرداختم، زير جامه را درآوردند، معلوم شد از مرد گذشته نرهخري بوده است. در اين موقع، ملاها پيدرپي نامه مينوشتند و ميخواستند كه اين سيد علويه را بخاطر پيغمبر آزاد كنم، و به پاسخهاي مكرر توجه نميكردند. ناچار، گفتم، زير جامه علويه را كنده در ميدان و معبر عموم چوب بسته به مردم نماياندند، و در شهر گردانيدند. او در رخسار مو نداشت و شوهري جعلي داشت، به شوهر هم طعمه ميداد. با تمام اين احوال، ملاها دست برنداشتند و نوشتند: «شجاع الدوله بابي است، سيده علويه را بيزيرجامه، در بازار چوبزده است.» من آخوندها را فراخواندم و گفتم: «اين چه لوطيبازي است كه براي هواي دلتان هر كس اطاعت نكرد، تكفير ميكنيد؟ مرا بابي نوشتهايد؟ باز هم آن مرد، سيد علويه است؟» انكار كردند و گفتند. «ما ننوشتهايم.» خطشان را نشان دادم و گفتم: «حالا محبت در حق شما ميكنم كه چوب نميزنم و مهار نميكنم؛ فورا از اين شهر برويد، و مردم را راحت كنيد.» گفتند: «نميرويم.» بالاخره، اين گروه مزاحم را از قوچان بيرون راندم؛ بقيه روحانيان قوچان، جز نكاح و عمل اموات و نماز و مسأله كاري ندارند.» «2»
در همان ايامي كه عدهيي از روحانيان، غرق فساد و دنياپرستي بودند در گوشه و كنار
______________________________
(1). همان، ص 92- 291 (به اختصار).
(2). همان، ص 311- 309 (به اختصار).
ص: 506
مملكت عدهيي با نهايت تقوي به خدمتگزاري خلق مشغول بودند.
يك روحاني اصيل و واقعي
ميرزا حسين خان تحويلدار در كتاب جغرافياي اصفهان، ضمن توصيف طبقات و گروههاي مختلف اجتماعي در اصفهان، از ملا حسين نائيني به نيكي ياد ميكند و مينويسد كه وي مدت 60 سال با تقوي و پاكدامني زندگي ميكرد و تحفه و نياز از احدي نميپذيرفت. براي امرار معاش، به دهات اطراف ميرفت، و از خوشهچيني مقداري جو دستگيرش ميشد. تمام سال با آن زندگي ميكرد؛ يعني شبانهروز، دوسه سير آن را با سنگ و چوب نيمكوب ميكرد و با آب و نمك در ديزي گلي ميپخت و ميخورد، و به طلاب علوم مختلف درس ميداد و فيضش به مردم بسيار ميرسيد.
تمام دارايي او دوقران ارزش نداشت. «1» (مقايسه كنيد با حاجي ملا علي كني، آقاي نجفي، و حاجي آقا محسن عراقي).
غير از ملا حسين نائيني عدهاي ديگر از روحانيان، باصفا و صميميت، در راه استقلال و آزادي و بيداري مردم تلاش ميكردند.
دو روحاني رزمجو
در سال 1241 هنگام جنگ ايران و روس، كه پيشوايان مذهبي حكم جهاد دادند، از كاشان نيز به گفته نويسندگان آن عصر، حاجي ملا احمد نراقي كه از تمام علما فضلش زيادتر بود، به اتفاق حاجي ملا محمد فرزند وي كه او نيز از قدوه مجتهدين بود، به تهران آمدند، و سپس به آذربايجان عزيمت كرده در چمن سلطانيه به اردوگاه ايران پيوستند. «2»
ملا احمد نراقي، متخلص به صفائي (متوفي به سال 1245 هجري قمري)، يكي از روحانيان روشنضمير و بيداردل ايران است. از آثار منظوم و منثور او ميتوان به آزادگي و ذوق سرشار او پيبرد. اين ملاي دانشمند، كه خود اعلم علماي زمان بود، آشكارا به سالوس و رياي روحانيان حمله ميكند و از جمله ميگويد:
گويي بر زاهد چه حديث مي و معشوقاين طايفه جز جبه و دستار نخواهند
آنها كه ز خوبان دلشان هست به دامانصد خرمن گل گلشن و گلزار نخواهند
مال يتيم و رشوه را بخشيدم اي قاضي به تومن ماندم و يك جرعه مي، با من در آن غوغا مكن
ريزند اگر در دامنت نقد دو كون و در عوضخواهند كالاي غمت، زنهار كاين سودا مكن
از پند بيجا، واعظ مرا كشتاز من چه خواهي، اي شيخ گمراه
سوداي جانان از ياد من برددرس شبانگه، ورد سحرگاه
ترسم نشده غوره انگور، خزان آيديا مي نشده انگور، ماه رمضان آيد
______________________________
(1). جغرافياي اصفهان، پيشين، ص 68 (به تصرف).
(2). تاريخ اجتماعي كاشان، پيشين، ص 247.
ص: 507 هر شب بت عيارم گويد به برت آيمآيد به برم اما هنگام اذان آيد
آن شيخ سيهنامه با جبه و عمامهاز ميكده صدبارش راندند و همان آيد
يك روحاني روشنضمير
در عروسي مهد علياي ثاني «... همه طبقات، اوقات خود را به شادماني گذرانيدند؛ خاقان مرحوم، در اين جشن بزرگ، به ميرزا شفيع صدر اعظم فرمودند يا يك پياله شراب بخور و با اين اشخاص سرخوش باش، يا جريمه بزرگي از تو خواهم گرفت. صدر اعظم دادن جريمه را برگرفتن ساغر ترجيح داد، و حسب الامر پنجهزار تومان ترجمان را فورا تسليم نمود، و خود را از خوردن آنچه نخورده بود معاف داشت. و چون ميخواست تقدس خود را بر علماي آن عصر معلوم نمايد، تفصيل اين فرمايش شاه ... را به ميرزا ابو القاسم قمي نوشت. آن مرحوم، ميرزا را، در جواب نوشته بود:
بسيار غلط كردي كه يك پياله شراب حلال، كه بحكم سلطان بود، نخوردي. ميخواستي آن پياله را صرف كني و پنجهزار تومان را براي فقرا و ضعفا مبذول داري.» «1»
قدرت و نفوذ اجتماعي و سياسي روحانيان
در عهد قاجاريه، مانند اواخر عهد صفويه، روحانيان از قدرت نامحدودي برخوردار بودند. ملكزاده در جلد اول تاريخ مشروطيت خود، مينويسد: «روزي حاجي ميرزا بها و ميرزا رضا حكمي، كه از دانشمندان و محترمين بودند و در حكمت و ادبيات مقام شامخي داشتند، از اعمال ناشايست حاجي ميرزا هاشم، امام جمعه در حضور چند نفر انتقاد ميكردند.
جاسوسان اين خبر را به امام جمعه رسانيدند. او بلادرنگ جمعي از فراشان خود را مأمور دستگيري آنها نمود، و آن دو مرد محترم را با تحقير هرچه تمامتر به خانه امام جمعه بردند، و به حكم او به چوب بستند و چند روزي در محل نامناسبي حبس كردند، تا عاقبت از آنها نوشته گرفتند كه ديگر از اين قبيل فضوليها نكنند.
امام جمعه اصفهان در حدود پانصد نفر اوباش، كه هريك سابقه ننگيني داشتند و داراي هيكلي مهيب و صورتي نامطبوع و سبيلهاي از بناگوش دررفته بودند، به نام فراشهاي مخصوص در خدمت خود نگاه داشته بود، و هر وقت از خانه بيرون ميرفت، اين جماعت كه هر يك چماق كلفتي در دست داشتند و كاردي به كمر زده بودند، دور خر او را احاطه كرده و با سلام و صلواة آقا را مشايعت مينمودند و مردم را به تعظيم و تكريم آقا مجبور ميكردند.
اين فراشها، قوه مجريه آقا بودند و هر روز به عناوين مختلف دامي براي دوشيدن مردم ميگستردند و از پولهاي به دست آورده سهمي براي خود برميداشتند. كسي جرأت اعتراض نداشت، چه اعتراض به امام جمعه در حكم اعتراض و بياحترامي به خدا و پيغمبر بود.
به قول مرحوم ملك المتكلمين، مردم بيچاره ناگزير بودند دستي را كه بايد ببرند از ترس ببوسند.» «2»
روحانيان عهد قاجاريه غالبا از قدرت معنوي خود به زيان خلق استفاده ميكردند؛
______________________________
(1). تاريخ عضدي، پيشين، ص 49 (به اختصار).
(2). دكتر مهدي ملكزاده، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، ص 99 به بعد.
ص: 508
بجاي آنكه مردم را به علمآموزي برانگيزند به تبليغ در بيعاري تشويق ميكردند و ميگفتند خدا فرنگيها را خلق كرده تا كار بكنند و مواد مورد احتياج ما را فراهم كنند تا ما با فراغت عبادت كنيم. خدا دنيا را به فرنگيها داده و آخرت را براي مسلمانان ذخيره كرده است.
يحيي دولت آبادي، ضمن صحبت و گفتگو از طبقه روحانيان، آنان را به دو گروه مشخص تقسيم ميكند: «يك طايفه كساني كه صورت ظاهر روحانيت را رعايت كرده، از تجملات دوري نموده، زندگي سهل و سادهاي دارند، و با دولتيان مراوده نميكنند و آنها را «ظلمه» ميخوانند و به قضاوت شرعي كردن، كاري ندارند. اين قبيل روحانيان بيشتر با كسبه و عوام سروكار دارند؛ مردم در نماز جماعت آنها، ازدحام كرده به ايشان اظهار عقيده مينمايند. معاش ايشان به عهده مردم است: وجوهات شرعيه را بعنوان اجتهاد خود، يا به توجيه كلي از رؤساي روحاني مرجع تقليد، دريافت ميدارند. عقد و نكاح و طلاق و ديگر وظايف شرعيه به عهده ايشان است.
طايفه دوم كساني هستند كه تصدي امر قضاوت مينمايند و مرجعيت خاص دارند، و گاهي اگر رخنهاي بيابند در امور سياسي هم دخالت ميكنند، اسباب تجمل فراهم ميكنند و به جمع مال ميكوشند ... رياستمآبيشان بر جنبه روحانيت غلبه كرده با دولتيان خلطه و آميزش نموده از قدرت آنها استفاده ميكنند. و چون بواسطه دل بستن به دنيا در دل عوام جايگاهي ندارند، ناچار به داشتن روابط خصوصي با دولتيان، حوزه رياست خود را رونق ميدهند ... دولتيان، اين گروه از روحانيان را مورد توجه قرار ميدهند، سفارشهاي آنها را مي- پذيرند، احكامي كه صادر ميكنند دستور اجرا ميدهند، ماليات املاك ايشان را تخفيف مي- ميدهند، از دادن مستمري و مقرري به خود و اولاد و بستگانشان مضايقه نميكنند، و به عبارت ديگر، از آنچه خود ميبرند سهم مختصري هم به حلق آنها ريخته، آنها را از خود راضي نگاه ميدارند. دولتيان بوسيله اينگونه از روحانينمايان، تيغ قدرت روحانيان حقيقي را كند نموده خود را بر مركب آرزوي خويش، كه خودسري بيمعارضي باشد، سوار ميكنند و از هر گونه ستمكاري به زيردستان دريغ نمينمايند.
روحانيان، هركدام اهل علم و فضل باشند، به القاب دولتي اعتنا نميكنند و آن را براي خود، كسر ميشمارند، و هركدام به وراثت لباس روحانيت دربركرده باشند بجاي علم و فضل، تشبث به القاب ميجويند، مانند امام جمعه، سلطان العلماء، شيخ الاسلام، و امثال اينها.
گاهي ميشود كه دارايان القاب هم، صاحب فضل و كمال باشند وليكن بهندرت ...
وزارت عدليه، كاملا با محضرهاي شرعي و رؤساي روحاني آنها مربوط است، و احكام صادره از آن محاضر را اجرا ميكنند، و مكرر ناسخ و منسوخ در يك قضيه به مورد اجرا گذارده ميشود؛ چه محضرهاي شرعي، غالبا ترتيب ثبت و ضبطي ندارند. طمعكاري قضات و محررين شرعيات، و مداخله واسطههاي داخلي و خارجي از اولاد و اهل و عيال و رفقا و دوستان، موجب صدور احكام ناسخ و منسوخ ميشود، و متداعيين را دچار مشكلات فراوان ميكند، تا جايي كه گاه دو طرف دعوي، به حكم عقل، باهم سازش كرده دعوي را خاتمه ميدهند، و خود را از شر محاكم شرعيه خلاص ميكنند ...
از كارهاي درخشان ميرزا تقي خان امير كبير در اول سلطنت ناصر الدين شاه، همين
ص: 509
است كه روحانيان حقيقي و قضات آراسته به ديانت را ترويج مينمود و از اهانت نمودن به دنياطلبان و طمعكاران دريغ نداشت. به همين سبب، آثار عدل و داد در ايام رياست او ظاهر شده بود؛ افسوس كه دولت او مستعجل بود.
ديگر از طايفه روحانيان، اهل منبر، روضه و تعزيهخوانها هستند كه روزبروز بر شماره آنها افزوده ميگردد. مخصوصا در ايام محرم و صفر، در روضهخوانيهاي خصوصي، طبقه تجار و كسبه، بعد از پايان روضهخواني، به فراخور استعداد مادي خود، ناهار يا شام عمومي ميدهند و گرسنگان را از خانه خود سير بيرون مينمايند. اين مجالس معمولا در دهه اول ماه محرم و دهه آخر ماه صفر است ... بعضي از اين مجالس، بقدري وسعت دارد كه روزي چند صد تومان خرج سفره آنها ميشود. در نتيجه اين قبيل مجالس، جمعي از مردم بيكار تنپرور مخصوصا در لباس سيد و آخوند و درويش، از شهرهاي كوچك و قصبات و دهات دور و نزديك، در شهرهاي بزرگ، خصوصا در تهران، جمع ميشوند. در كاروانسرايي منزل نموده در يكشب چند مجلس ميروند. از هرجا چيزي ذخيره نموده با خود به منزل برده ميفروشند و پولش را ذخيره مينمايند.» «1»
سپس راجع به شغل «روضهخواني» مينويسد: «چون كار با دخل و بيسرمايهاي است از سادات و آخوندها، خاصه كساني كه في الجمله آهنگ صدايي داشته باشند، فوجفوج داخل اين شغل شده شعري چند در مرثيه حفظ ميكنند، و كتابهاي روضه فارسي را خوانده روضهخوان ميشوند، و اغلب از جعل كردن مطالب و دروغ گفتن و افترا بستن به خداوند و پيغمبر و امام مضايقه ندارند. فقط شهرت يافتن، مورد توجه آنهاست، و آن هنگامي حاصل ميشود كه از روضهخواني آنها مجلس گرم، و فرياد و داد شنوندگان زياد بلند گردد و به اصطلاح خودشان مجلس آنها بگيرد ...
پيش از اين، رسم بود كه در مجالس روضهخواني، يك نفر روضه ميخواند و در هر شهر بيش از چند روضهخوان نبود، آنهم از مردمان متدين و پرهيزكار ... ولي امروز، در همه جا، تعدد روضهخوان در يك مجلس، معمول شده است، بطوري كه در تهران در غالب مجالس، پنج شش تن روضه ميخوانند، و در مجالس مهم، عده آنها به پنجاه و شصت نفر هم بالغ ميشود، كه بنوبت، روزي چند نفر به منبر ميروند؛ و اين بواسطه زياد شدن اهل منبر است.
به هر صورت، اهل منبر، رو به فزوني رفتهاند. عدهاي از آنها محترمتر از ديگرانند، و آنها كساني هستند كه عنوان ملايي و واعظي دارند؛ و بعد از آنها روضهخوانهاي باسوادند ... تا برسد به درجات پايينتر ...
اهل منبر يك قسمت مهم از قوه روحانيت به شمار ميروند، و در تهييج افكار عمومي مدخليت دارند، ولي اين هيجانها فايده عمومي ندارد بلكه در راه گرم كردن بازار كسب روضه- خواني است و بس.
______________________________
(1). حيات يحيي، پيشين، ص 50 به بعد (به اختصار).
ص: 510
ديگر از قشرهاي مهم روحاني سادات هستند. غير از روحانيان عاليقدري كه در لباس سيادت موقعيت ممتازي دارند، عدهاي از ديرباز عنوان سيادت را وسيله تنبلي و تنپروري قرار داده تن به كار نميدادند و از راه گدايي امرار معاش ميكردند. گويند در اوايل اسلام، يكي از پادشاهان مسيحي، احكام صادره از پيغمبر اكرم را شنيده تمجيد مينمايد. چون به مسأله «خمس» ميرسد، ميگويد: محمد (ص) با اين حكم، اولاد خود را براي همه وقت گدا و بيهنر بار آورد ... در تهران، عدهاي از اطفال كه بعضي هم منسوب به خاندان رسالت نميباشند از سن چهار و پنجسالگي تا ده دوازدهساله و بيشتر، هريك پارچه سبز يا سياهي بر سر و كمر پيچيده در معابر، با سماجتي كه نظيرش در ديگر مردم ديده نميشود، دنبال اشخاص پياده و سواره افتاده مطالبه پول ميكنند و انواع بياحترامي را ميبينند، و دست از شغل ناپسند خود برنميدارند. پارهيي از رجال دولت هم در مقام خودنمايي چون از خانه بيرون ميآيند مشتي پول سفيد و سياه به زمين پاشيده، منتظرين از فقراي سادات و غيره را به جمع نمودن آنها سرگرم كرده و روانه ميشوند. و اين كسب بيزحمت نكوهيده را ترويج مينمايند، مخصوصا در دوره صدارت ميرزا علي اصغر خان امين السلطان بيشازپيش موجبات ترويج گدايي فراهم گشته است.
وضع طلاب علوم ديني، نيز در دوره قاجاريه، بيشازپيش به فساد و انحراف گراييده بود. دولت آبادي مينويسد: تمام مدارس مذهبي كه بيشتر آنها داراي موقوفات است و بعضي از آنها موقوفه بسيار دارد، پر است از طلاب، و طلبه كسي را گويند كه عمامه سفيد يا سياهي بر سر، قبا و ردايي در بر، و اغلب در يكي از مدارس مذهبي، مكاني داشته باشد. نه سواد داشتن شرط طلبه بودن است و نه زياد با ديانت بودن. بسياري از دهاتيان تنبل به شهر آمده در سلك طلاب درآمده، از موقوفات مدارس امرار معاش مينمايند؛ يعني مختصر سوادي تحصيل مي- كنند و روزها به معلمي اطفال و نوكري خانه بزرگان به سر برده، شبها در مدرسه بيتوته مي- كنند و از موقوفه مدرسه استفاده مينمايند.
شهريان هم براي استفاده نمودن از موقوفات، در مدارس حجره تحصيل مينمايند، چه محصل باشند و چه نباشند. گاه ميشود كه يكشخص، در تمام مدت عمر بعنوان طلبگي در مدرسه حجره دارد و چون از دنيا ميرود حجره مزبور به ضميمه سهم او از موقوفه مانند ميراث به پسرش ميرسد. شايد روحيات آن پسر، ذاتا با طلبه بودن مناسبت نداشته باشد، ليكن به لباس طلبگي درميآيد، براي اينكه وظيفه قطع نشود و حجره از دست نرود.
اين مفسده، البته در مدرسههاي بزرگ، كه حجرههاي عالي و موقوفه زياد دارد، بيشتر ديده ميشود؛ مانند مدرسه چهارباغ اصفهان، كه يكي از بزرگترين آثار عهد صفويه است و در سنه 1120 قمري بنا شده؛ و مدرسه صدر اصفهان، كه حاجي محمد حسين خان صدر اصفهاني در زمان سلطنت فتحعلي شاه قاجار بنا كرده؛ و مدرسه خان مروي تهران، كه هم در آن زمان به توسط محمد حسين خان مروي بنا شده؛ و مدرسه سپهسالار تهران، كه توسط ميرزا حسين خان سپهسالار قزويني در زمان سلطنت ناصر الدين شاه، تأسيس شده است.
توليت مدارس ديني هم، به استثناي مدرسه ناصري، كه با پادشاه وقت است، در
ص: 511
خانوادههاي روحاني به ميراث ميگردد و متوليان، اغلب از حيف و ميل نمودن مال موقوفه دريغ ندارند. طلاب مدارس مزبور چنانكه گفتيم، چون اغلب اهليت ندارند، به مختصر حقوقي كه به آنها ميرسد قانعشده به تجاوزات متوليان اعتراض نمينمايند. به اين سبب، عنوان تحصيل علم و تكميل نفوس، از ميان رفته؛ بسياري از اراذل و اوباش در لباس طلبگي درآمده، همهكار ميكنند غير از تحصيل؛ همهچيز دارند غير از ديانت و اخلاق. اگر معدودي محصل و مهذب الاخلاق هم در ميانه پيدا شوند، در اقليت واقع و در زواياي خمول، از شر نااهلان خود را دور نگاه ميدارند.
طلبهنمايان شرور، بيشتر اطراف روحانيزادگان بيسواد، جمعشده، بازار رياست و شرارت آنها را رونق ميدهند. از اينجهت، نوع روحاني و طلبه علوم ديني در انظار عامه خوار و ذليل شده، مورد هيچگونه تقديس و احترام واقع نميگردد؛ خاصه در شهر اصفهان كه به اقتضاي سياست ... طلاب با كار مير غضبي و فراشي، به تنفر خلق از نوع خود، ميافزايند.
رؤساي روحاني هم در همه جاي مملكت دو طايفهاند: يكي، طايفه اشخاص متدين بيغرض، طالب آخرت و معرض از دنيا، بديهي است آنها را با شرارت و اشرار ارتباطي نميباشد و اغلب در زواياي گمنامي به حال و كار خود مشغولند؛ طايفه دوم، متصديان امور و مراجع جمهور: اين طايفه بيشتر به جمع مال و خوشگذراني و اشتراك مساعي با ديوانيان و ستمكاران ميپردازند، و هريك براي حفظ حوزه رياست خويش، جمعي از طلبهنمايان را موظف ساخته اطراف خود نگاه ميدارند. طلاب هم مجلس درس براي آقا تشكيل ميدهند؛ در صورتي كه قيلوقال بسيار است و تحصيل ناياب، و اگر احيانا شخص رئيس، مختصر تحصيلي در فقه و اصول كرده باشد، همه را فراموش كرده است غير از باب قضا كه ناچار است براي حفظ دكان خود، رؤس مسائل آن را در نظر داشته باشد.» «1»
سادات
دمرگان در سفرنامه خود، در مورد سادات كه قشر و گروه متنفذي از طبقه روحانيان ميباشند، چنين داوري ميكند: «در ايران، هزاران نفر هستند كه خود را «سيد» معرفي ميكنند، و آنها مسلماناني ميباشند بسيار متعصب.
دروغگوترين، طماعترين، و تنبلترين كساني هستند كه ميتوان يافت. از خدمت نظام و پرداخت ماليات معافند، از هرچيز حقي دارند، و معمولا از موقع و وضع خود سوء استفاده ميكنند.» «2»
بين روحانيان مرتجع عهد قاجاريه، حاجي ملا علي كني، آقاي نجفي، و حاجي آقا محسن عراقي شايان توجه و قابل ذكرند؛ و منتقدين داخلي و صاحبنظران خارجي، راجع به اعمال و رفتار آنان، مطالبي گفته و نوشتهاند كه ما به ذكر شمهاي از آنها قناعت ميكنيم:
حاجي ملا علي كني از فئودالهاي بزرگ عهد ناصري بود. وي به اقتضاي منافع طبقاتي خود، با هر نوع جنبش فكري و اجتماعي مخالف بود. وي طي يكي از نامههاي خصوصي خود به ناصر الدين شاه، به او اعلام خطر ميكند و از كلمه «قبيحه آزادي» اظهار نفرت و نگراني مينمايد. نگراني ناصر الدين شاه و كني از استقرار دموكراسي و رشد افكار عمومي بيجا و بيمورد
______________________________
(1). همان، ج 1، ص 245 به بعد (به اختصار).
(2). سفرنامه دمرگان، پيشين، ص 55.
ص: 512
نبود؛ آنان بيم داشتند كه با رسوخ اين افكار، اندكاندك، آزادي در ظلم و ستمگري، آزادي در تحميق، و آزادي در احتكار و گرانفروشي، جاي خود را به نظم و حساب بدهد. در جريان قحطيهايي كه از سال 1277 به بعد، در ايران اتفاق افتاد، كني سود كلاني برد. در تاريخ دوره ناصري ميخوانيم:
قسمتي از غله شهر را، املاك حاجي ملا علي كني و معير الممالك (نظام الدوله) تأمين ميكرد. در گرانفروشي، يكي بر ديگري پيشي ميجست، تا بهاي گندم به خرواري پنجاه تومان رسيد. به قول ميرزا حسين خان، اگر وجود نظام الدوله و حاجي ملا علي و غله اين دو نفر نبود، هرگز گندم در تهران از پانزده و هجده تومان بالا نميرفت. هروقت شترهاي زنبوركخانه بار آوردند، اگر گندم پانزده تومان بود، نظام الدوله گفت، حتما كمتر از بيست تومان نميدهم. ما هم مجبورا و لابدا خريديم. فورا حاج ملا علي كني شنيد و گفت، نرخ در بيست تومان است. به همين قسم، متدرجا به پنجاه تومان رسيد. «1»
قدرت و اختيارات روحانيان تا قبل از مشروطيت
شادروان ملك المتكلمين، كه يكي از علمداران مشروطيت است، در كتاب رؤياي صادقه كه در سال 1318 به رشته تحرير كشيده است، براي آنكه فساد دستگاه روحانيت را در ايران به عالميان نشان بدهد و بيدادگري مستبدين را آشكار كند، حقايقي را تحت عنوان خوابي كه ديده رؤياي صادقه منتشر ساخت. و ما در اينجا قسمتهايي از اين كتاب را نقل ميكنيم:
«خواب ديدم، صحراي محشر برپا شده، آقاي شيخ محمد تقي معروف به آقا نجفي را، با همان بدن عنصري درحاليكه بر خر سفيدي سوار است، و جمعي آخوند و اوباش اطراف او را گرفته و صلوات ميفرستادند، وارد صحراي محشر كردند.
آقا نجفي با حالت بهت، به اطراف نگاه ميكند و از آخوندي كه جلو خرش را گرفته سؤال ميكند: چه خبر است؟ ناگاه خطاب از مصدر جلال ميرسد: اي شيخ محمد تقي، ما تو را در دنيا به مقام جانشيني پيغمبر برگزيديم و احكام خود را به دست تو سپرديم و سعادت بندگان خود را، كه مواهب الهي هستند، در كف تو نهاديم. از علم، ثروت، قدرت، صحت، رياست، نفوذ كلمه، عمر طولاني و تمام آنچه براي بشر، سعادت مينامند برخوردار كرديم، و تو را مأمور اجراي خطاب مبين «و احكم بين الناس بالعدل» قرار داديم. چرا از وظيفهاي كه پروردگار تو براي تو معين كرده بود منحرف شدي؟ از احكام الهي سرپيچي كردي و از طريق راستي و حقيقت منحرف شدي؟ حق و عدالت، كه پايه و اساس مذهب اسلام است، زير پا گذاردي و به ظلم و بيدادگري پرداختي؟ ما اسلام را ... به شما سپرديم، و شما براي عيش و رياست چند روزه دنيا و پيروي هواي نفس، آن اساس متين را ... ويران كرديد و طوق عبوديت كفار را بر گردن مسلمانان استوار نموديد ... كار خرابكاري را به جايي رسانيديد كه پيروان مذاهب غيرحقه، اسلام را مخالف تمدن و ترقي بشريت اعلام كردند، و قرآن كريم را مانع وصول به سعادت و مدارج علم و دانش دانستند.
______________________________
(1). فريدون آدميت، انديشه ترقي و حكومت قانون، ص 257.
ص: 513
چرا از گفته پيغمبر خود، كه ميفرمايد: «طلب العلم فريضة علي كل مسلم و مسلمه» دوري جسته و تحصيل علم و دانش را مخالف اسلام خواندي و پيروان فضيلت و پرهيزكاري شيخ فضل اللّه نوري
آقاي طباطبائي علمدار مشروطيت
را تكفير كردي و باب علم و دانش را به روي مسلمانان بستي و مردم را به بيخردي و زيستن در ظلمت جهل و ناداني تشويق نمودي؟ چرا به گفته پروردگار خود، كه ميفرمايد: «وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ» اعتنا نكردي و مشاوره در مهام امور ملك و ملت را بدعت در دين گفته و از اين راه در تمام دوره زندگيت، حكومت خودمختاري و ستمكاري را تقويت نمودي و با همدستي با آنها، به يغماگري و اندوختن مال پرداختي؟ چرا از نص صريح «ان اللّه يحكم بالعدل و الاحسان» پيروي نكردي و ظلم به خلق خدا را، پيشه خود قرار دادي و جباران و بيدادگران را تشويق و تقويت نمودي؟ چرا «اطلب العلم و لو في الصين» را زير پا گذاردي و كساني كه براي تحصيل و معرفت با مشقت بسياري به ممالك مترقي و متمدن مسافرت كردند و با اندوختهاي از علم و دانش به وطن خود برگشتند، كافر و بيدين اعلام كردي؟ چرا پيروان آزادي و عدالت را طبيعي مذهب و فاسق خواندي و ريختن خون آنها را مباح كردي؟
چرا عدهاي از مفسدين را به نام «طلاب علوم دينيه» گرد خود جمع كردي و به دستياري آنها به يغما و غارت بندگان خدا پرداختي؟ چرا براي بردن ملك «سيد ماربيني» او را تكفير كردي و خون آن سيد پيرمرد بيگناه را ريختي و از خدا و خلق شرم نكردي؟ چرا دو برادر تاجر بدبخت را، كه طلب حقه خود را از تو مطالبه ميكردند، كافر و مشرك خواندي و آن بيچارگان را با آن وضع فجيع به كشتن دادي؟
به چه علت، مأمور وصول ماليات را، كه بنا بر وظيفهاي كه داشت ماليات ديواني را از تو مطالبه ميكرد و تو ميخواستي هزارها خروار بدهي خود را از قرار خرواري پنجقران
ص: 514
تسعير كني و او زير بار نرفت، تكفير كردي و حكم به بيديني او دادي و آن مرد مظلوم و بيچاره را كشتي و خانوادهاي را بيسرپرست نمودي؟
مطابق كدام انصاف و عدالت، صدها دختر باكره ده، دوازده ساله را براي شهوتراني خود صيغه كردي و پس از چندي كامراني، آن بدبختها را رها كردي و در نتيجه، صدها گدا و فاحشه به وجود آوردي؟
به كدام دليل، تحصيل حكمت الهي را، كه پايه پرورش روح بشر است، منع كردي و حكما را كافر و بيدين خواندي و كتاب مثنوي را كه يكي از مفاخر ايران است با انبر گرفته بيرون انداختي، و نويسنده او را گمراه و لا مذهب خطاب كردي و خوانندگان آن كتاب مستطاب را طبيعي مذهب و مخالف اسلام قلمداد كردي؟
برطبق كدام دين و شريعت، مدارس جديد را خانه شيطان و مؤسسين آن را كافر و بيايمان اعلام كردي و بچههايي را كه براي تربيت به مدرسه ميرفتند ناپاك و زشتسرشت خواندي، و اولياء آنها را تهديد كردي، و كساني كه از اين اساس مقدس طرفداري ميكردند، بيايمان و مشرك خواندي و ريختن خون آنها را مباح كردي؟ چرا دين خدا و احكام رسول را آلت جفاكاري و ظلم به مردم و بركندن ريشه تمدن و انسانيت قرار دادي و از روز جزا و حساب نترسيدي و از خدا و پيغمبر شرم نكردي، و كردي آنچه كه خود بهتر ميداني؟
آقا نجفي، كه از گفتههاي خالق خود متعجب شده بود، درحاليكه انگشتانش را در ميان ريش انبوه و حنابسته خود فرو كرده بود، رو به اطرافيان كرد و گفت: سر خر را بطرف دنيا برگردانيد اين شخص هم (مقصودش خدا بود) پالونش كجشده و بيدين و لا مذهب است، و همان حرفهايي كه چندي است بعضي زنادقه در دنيا ميگويند، ميگويد ...»
سپس مؤلف براي آنكه دورويي و رياكاري بعضي از روحانيان را آشكار كند مينويسد:
«اي مردم ايران، به خدايي كه جان من و شما در قدرت اوست، اگر روزي امام زمان كه همين علما و روحانيان خود را نايب او ميدانند و هر روز براي ظهور آن حضرت «العجّل» ميگويند ظهور فرمايند و كاري برخلاف هواي نفس و منافع آنها بنمايند و از رفتار آنها انتقاد كنند، فورا تكفيرش خواهند كرد، و خون پاكش را خواهند ريخت؛ چنانكه علماء يهود حضرت عيسي را شهيد كردند، و شريح قاضي حكم قتل بزرگترين آزادمرد دوران، فرزند پيغمبر را داد و آن حضرت به حكم آن روحاني ملعون، شربت شهادت نوشيد. و نيز هزارها از اتقيا و فلاسفه، كه علمدار تمدن و انسانيت بودند به دست اين نابكاران شهيد شدند.» «1»
چگونه برگ تسويه حساب مالياتي «آقا نجفي» صادر ميشود
«معروف است كه آقا نجفي، كه يكي از متمولترين مردان آن زمان بود و ثروت او به كرورها ميرسيد، چندين سال ماليات ديواني را نپرداخته بود. ميرزا اسد اللّه خان، رئيس ماليه وقت كه در آن زمان وزيرش ميناميدند، روزي آقا را براي تسويه حساب مالياتي به خانه خود دعوت نمود. آقا نجفي با جمعي از طلاب و علما به منزل او رفتند، وزير تا در خانه از
______________________________
(1). به نقل از: تاريخ مشروطيت ايران، پيشين، ص 81 به بعد.
ص: 515
آنان استقبال كرد، و دست آقا را بوسيد و با اكرام و احترام هرچه تمامتر در صدر تالار نشانيد.
پيشخدمت چاي و شيريني به حضور آقا آورد، ولي آقا از خوردن امتناع كرد و با بيشرمي گفت:
مردم بعضي صحبتها در اطراف عقيده ديني وزير ميكنند. معني اين حرف اين بود كه چون وزير متهم به بيديني و لامذهبي است رعايت حدود شرع به من اجازه نميدهد كه چيزي در خانه او بخورم.
حرف حجة الاسلام، كه ممكن بود به قيمت جان وزير بدبخت تمام شود، چون صاعقه بر سر آن مرد بيچاره فرود آمد و جان و آبروي خود را به باد رفته ميپنداشت. ناچار براي نجات از اين مهلكه مخوف، با تني لرزان و رنگپريده قلمدان و كاغذ خواست و سطري بدين مضمون روي كاغذ نوشته تقديم حضور آقا كرد: «حضرت آية اللّه ... از اين تاريخ كليه بدهي مالياتي املاك و مستغلات خود را به اينجانب پرداختهاند و ديگر از اين بابت حسابي با ديوان اعلي ندارند.»
آقا پس از خواندن كاغذ مزبور، خنده شيريني كرد و دست به طرف شيريني دراز كرد، و گفت: من جناب وزير را از هر مسلماني مسلمانتر ميدانم ... روي ميزبان را كه تا ساعت پيش نجس بود بوسيد و با كاميابي به منزل خود مراجعت كرد.
توضيح آن كه، شرح فوق را ميرزا اسد اللّه خان وزير در 1318 هجري در حضور مرحوم ملك المتكلمين و سيد جمال الدين و حاجي فاتح الملك و مؤيد السلطنه حكايت كرده است و ما در اينجا عين گفته او را نقل نموديم.» «1»
حاج آقا محسن
كاسا كوفسكي در كتاب خاطرات خود، در شهريور 1276 مينويسد:
«حاج محمد حسن، مجتهد سلطان آباد، در عالم خود نيمه پادشاهي است. در شهرستان اهر بيش از 110 نفر قشون مسلح دارد. علاوه بر اين، سيصد چهارصد نفر مستحفظ دائمي بر نفوذ او ميافزايند. نفوذ او بقدري است كه اگر فرماندار محل از در اطاعت درنيايد، در اندك مدتي، با افتضاح او را طرد ميكند. در دوره ناصر الدين شاه چنين قدرتي داشت؛ در سلطنت مظفر الدين شاه، خودسري او حد و حصري نداشت.
اين برجستهترين نماينده روحانيت، قسمت اعظم املاك خود را با استفاده از قوانين كشدار، از راه ناصواب به دست آورده است ... همينكه حاج آقا محسن يكي دو دانگ از ملكي را تصرف مينمود، مابقي بنحو معجزهآسايي به چنگ وي درميآمد. در اراضي و املاك، متنازع فيه خود را داخل ميكند، و سرانجام، دعوي و اختلاف را به نفع خود پايان ميدهد.» «2»
ظل السلطان و آقا نجفي در اصفهان
سراسپرينگ رايس در تاريخ 27 مارس 1907، گزارش ميدهد كه:
«ظل السلطان كه سالهاي متمادي والي (استاندار) اصفهان بود، بعلت قيام عمومي، از مقام خويش بركنار شده است. اوايل سال، شاهزاده ظل السلطان به اتفاق آقا نجفي، مجتهد بزرگ اصفهان،
______________________________
(1). تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، پيشين، ص 98 به بعد (به اختصار).
(2). خاطرات كلنل كاساكوفسكي، پيشين، ص 42- 241 (به اختصار و تصرف).
ص: 516
بر شهر و جان و مال ساكنان آن تسلط كامل و بدون منازعي داشته، ليكن آقا نجفي تشخيص داد، كه ميتواند از جنبش اصلاحطلبي استفاده كرده حكومت را در كنترل انحصاري خود درآورد. روي اين حساب، كوشيد دو تن از ايادي خويش را بعنوان نماينده اصفهان به مجلس بفرستد، و يك انجمن محلي تشكيل داد، كه بلافاصله اختياراتي را كه تا آنوقت در دست والي بود به خود اختصاص دهد. ظل السلطان براي دفاع از اختيارات خويش، توجه عموم را به عمليات ظالمانه و افتضاحآميز متفق و همدست سابق جلب ميكند. آقا نجفي از شيخ نور اللّه برادرش استمداد مينمايد ... شيخ نور اللّه با سفارت روس روابط نزديك دارد، و بموجب اظهار خود روسها، از كنسول روس دستور ميگيرد ...» «1»
وضع اخلاقي طلاب
حاج سياح در سفرنامه خود، از وضع آشفته طلاب علوم ديني، مخصوصا در كاشان، اظهار تأسف ميكند و مينويسد: «اين مدارس بجاي آنكه منشأ خير باشند، وسيله اشاعه فساد شدهاند، عدهاي جوانان بيست- سيساله، به نام طلبه، در حجرات، مسكن ميكنند. كسي در مقام تدريس و تهذيب آنها نيست. از پدرشان، و از مردم، به نام خمس و زكاة و احسان پول ميگيرند.
به جاي تحصيل، داخل دستهبنديهاي محلي ميشوند. عدهاي براي دخل يا تقدم و تأخر در جلوس، به تقويت اين آقا و يا آن آقا برميخيزند و به سروكله هم ميكوبند. بعضي از آنها به چاقو و خنجر و طپانچه مجهزند. اگر كسي از امرا و حكام و يا صاحبان مكنت توقع آقا را به جا نياورند، اين لشكر معمم با آنها دست و پنجه نرم ميكند، و هركس را بزنند و زخمدار كنند و بكشند، آن را تقويت شريعت مينامند. هر گناهكاري، خود را به مدرسه آنان اندازد، از تعقيب قضات شرع و مأمورين دولت، در امان است. عمر خود را ظاهرا به فراگرفتن فقه و اصول و فراگرفتن اصطلاحات مغلقه، سپري ميكنند و از ضعف عالم اسلام، و راه نگاهداري حوزه اسلام بيخبرند.» «2»
فرق پيشنماز دولتي با امام جماعت ملي
اعتماد السلطنه، ضمن وقايع رمضان 1313، مينويسد، در مسجدي كه ميرزا ابو الفضل نماز ميخواند، چون زمين غصب و پيشنماز دولتي است، زياده از سي نفر نميآيند. بخلاف، ملا محمد رستم- آبادي، كه پارسال در اين مسجد نماز ميخواند و حالا در مدرسه مروي نماز ميخواند، مردم از روي عقيده به او اقتدا ميكنند و در صفوف نماز جماعت او، بيستهزار نفر حاضر ميشوند. به حسب ظاهر، اين مسائل چندان اهميتي ندارد، ليكن در باطن، اثبات عدم تدين رجال دولت را مينمايد و اقتدار علما، بر ضد دولت را نشان ميدهد. «3»
ميرزا آقا خان كرماني، از علمداران صديق فكر آزادي و مشروطيت در ايران، با عبارتي طنزآميز
______________________________
(1). اسناد محرمانه وزارت خارجه انگلستان، استخراج حسن معاصر، ص 268.
(2). خاطرات حاج سياح، پيشين، ص 55- 54 (به اختصار).
(3). روزنامه خاطرات اعتماد السلطنه، پيشين، ص 1059.
ص: 517
از تلاش امام جمعه در آخرين روزهاي زندگي، سخن ميگويد:
امام جمعه تهران به تلاشي عظيم افتاد و بحران سختش روي داد، «طولوزان» دكتر را به عيادت وي آوردند، خوردن شراب كهنه تجويز كرد، امام جمعه استيجاش نمود، كه اگر بخورم بجهنم خواهم رفت، دكتر گفت اگر نخوريد زودتر خواهيد رفت (از كتاب رضوان ميرزا آقا خان كرماني)
ابو الحسن يغما- جندقي نيز به رياكاري روحانيان اشاره ميكند و ميگويد:
بهار ار باده در ساغر نميكردم، چه ميكردمز ساغر گر دماغي تر نميكردم، چه ميكردم
... ز شيخ شهر جان بردم به تزوير مسلمانيمداراگر به اين كافر نميكردم، چه ميكردم يغماي جندقي، شاعر با ذوق اواخر عهد قاجاريه، به روضهخوانها و عمامه به سرهايي كه واقعه جانسوز كربلا را دستاويز اعاشه خود قرار داده بودند، با جملاتي نيشدار حمله ميكند:
در خواب شهيد كربلا راديدم كه ز ديده اشكريز است
گفتم: ز غمت، اي آنكه تا حشرهر چشم ز گريه چشمهخيز است
ما بر تو همي چكيم كوكبچشم تو چرا ستارهريز است؟
باز ابن زياد در جدال است؟يا شمر شرير در ستيز است؟
گفتا: نه، ننالم از اعاديبر من ز احباب رستخيز است
خاصه خركي كه در تكاياهر شام و سحر به عر و تيز است
رسوايي آل مصطفي رامنبرمنبر، به جستوخيز است
پشت سر اهل بيت زارمچون غارتي، از پي گريز است
گه در كوفه، گهي به شام استگاهي به مدينه، گه حجيز است
گه گويد عابدين غلام استگه گويد فاطمه كنيز است
در كينه ما چنانكه گوييجنگ ارس است و انگريز است
صوت حسنش ز حنجر شومچون خنجر شمر، تند و تيز است
... گفتم به فدايت، اين ستمهابر تو ز كدام بيتميز است؟
اين روسپي از كدام پشت است؟اين زن جلب از كدام هيز است؟
مولود وي از چه مرزوبوم است؟شغلش چه و نام او چهچيز است؟
آهي ز جگر كشيد و گفت آخملا حسن نخودبريز است «در آثار و نوشتههاي طالبوف نيز، جستهجسته، به اعمال نارواي طبقه روحانيان اشاره شده. در كتاب مسالك المحسنين، ميخوانيم: «... امان از دست آن سيد شرير يا نايب- الصدر ز مهرير يعني دست چپ حضرت شريعتمدار كه با من هرچه كرد آن بيحيا كرد ... ورثه حاجي محرم قاضي را به گرفتن گاو و شكستن چراغ راضي نمودند. ده يك سيد را سه هزار تومان برآورد كردند. چيزي نمانده بود كه ملك صدساله مرا روز روشن از دستم بگيرند ... تا حضرت آقا، محض خاطر دوستي پدرم، قبول نمود كه ملك پنجاه هزار تومان را از من به ده هزار تومان بخرد ...»
در كتاب مسائل الحيات، در پيرامون انحراف اخلاقي طبقه روحانيان در اواخر عهد
ص: 518
قاجاريه، چنين آمده است: «از حكام پرسيدم، گفت: ظالمند، جبارند، رشوهخوارند. از طلاب پرسيدم؛ گفت: يغما (مراد يغماي جندقي شاعر است) خوب شناخته. از علما سؤال نمودم، گفت:
آنها كه در عتبات هستند، حرص و آز ندارند ... اما اكثر آنان كه در ايران هستند ملاكند، محتكرند، آشوب را دوست دارند، غوغاي رجاله را ميپسندند، و صداي نعلين را ميپرستند. از سي تا پنجاه هزار تومان دخل املاك سالانه دارند ...»
در تاريخ فرماندهان كرمان ميخوانيم كه «در 18 صفر (1254) جناب غفرانمآب آخوند ملا علي اكبر، نادره دوران از اجله علماي زمان بل ايران، از شاهزاده (فيروز ميرزا فرزند نايب السلطنه) رنجيد. روانه يزد شد آن جناب اول كسي است كه بناي تعليم و تعلم نهاد قبل از ايشان فقه و اصول، اسمي نداشت دين شريف را فقط اسمي بود. به شرب شراب افتخار داشتند، از باختن قمار ننگي نداشتند به همت آن جناب (بازار) دين و علم رايج و عصيان كاسد گشت در امر به معروف و نهي از منكر جامد بودند حد زدن و خم شكستن ايشان مشهور است جناب آقا زين العابدين محرر، از فضلا و معمرين كه در سنه 1318 مرحوم شد حكايت نمودند كه وقتي به خانه مجوسي رفتيم هرچه شراب داشت بخاك انداختيم، زن مجوسيه را ديدم چيزي در بغل مستور داشت، زدم ظرف شرابي بيفتاد بشكست، آن زن گفت، خير نبيني، اين شراب هفتساله بود ميبايست براي خوردن پدرت ببري و نشكني!
بالاخره حركات آنمرحوم در ترويج علم و امر بمعروف و اجراي احكام، و راندن حدود باعث وحشت و دهشت اهالي شهر شد و صفاي خاطر شاهزاده به كدورت مبدل» در تاريخ بيداري ايرانيان ص 4 در وصف آخوند ملا علي اكبر مينويسد كه «وي از علماي اماميه بود كه بواسطه امر بمعروف و نهي از منكر در 1253 به يزد تبعيد شد و از آنجا به همين سبب به تهران و از تهران به ارض اقدس مشهد رضوي منفي و در آنجا در سال 1275 به اشاره دولت ايران مسموم و به عالم جاويد شتافت» «1»
روحانيان تا قبل از استقرار مشروطيت، قدرتي نامحدود داشتند؛ عدهاي از آنان از اين نفوذ معنوي، به زيان رشد اجتماع و به نفع شخص خودشان، بهرهبرداري ميكردند ... در عهد ناصر الدين شاه، يكي از روحانيان شهر اصفهان ... بعنوان امر به معروف و نهي از منكر، تمام كلاهيهاي محله را مجبور به گذاردن عمامه نمود. و كساني كه موي سر داشتند، تراشيد، و داشتن شارب را حرام اعلام كرد و از اين راه شهرتي بسزا يافت و در جامعه علميه مقامي را كه سالها بود انتظار داشت پيدا كرد، و ثروت هنگفتي به دست آورد و خانه پدري مرا (مقصود چراغعلي خان است) كه يادگار نياكانم بود، با هزار تزوير و پشتهماندازي به مبلغ ناقابلي خريد ...» «2